کد خبر: ۹۱۲۰
۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۳:۱۶

حال و هوای نوغان از زبان پسر کوچه «سردار»

سیدمحمدعلی پهلوان هاشمی، برادرزاده صاحبِ ‌‌نام کوچه سردار معتقد است، قدیم‌ها غم بود، اما کم بود.

خانه‌های قوطی‌کبریتی و آپارتمان‌نشینی کنار همه رهاوردهایشان، سردی روابط همسایه‌ها را هم به‌دنبال داشته است؛ چند خانواده در یک آپارتمان و کنار هم زندگی می‌کنیم، اما یکدیگر را نمی‌شناسیم. دیگر از آن روابط دوستانه گذشته که پدر‌ها و مادرهایمان قصه‌اش را می‌گفتند خبری نیست.

«دیگر کسی از حال همسایه خبر ندارد. همسایه، همسایه را نمی‌شناسد. قدیمی‌های محله در  انزوای خودشان پوست انداخته‌اند و دیگر کسی حالشان را نمی‌پرسد. شاید کسی به احترام ریش‌سفیدشان عرض ادبی بکند اما...» این قصه، روایت امروز محله‌های زیادی از شهر ماست، هرجا که آپارتمانی هست می‌تواند این قصه را هم به‌دنبال داشته باشد، اما باور کنید که نمی‌تواند قصه نوغان و مردمش باشد وقتی هنوز هستند همسایه‌هایی که همدیگر را خوب بلدند و می‌دانند پشت در هر خانه محله لبخند خوشامدی منتظرشان هست.

همین‌جاست. نگاهش برق خاصی دارد. سر کوچه‌ای که یادگار عمو و پدرش است؛ کوچه سردار در نوغان. نشسته روی صندلی و به رفت‌و‌آمد‌های کوچه و روزگار نگاه می‌کند. ساده است و با‌مرام و قدیمی‌پوش؛ کت و شلوار و کلاه شاپویی ۴۰ ساله و مشکی. از آنهایی است که به دیوار می‌گویند «دیفال» و به خدمت می‌گویند «خذمت».

قدیمی است، قدیمی محله نوغان، کاشانی ۸.امروزی نیست، بلد نیست شماره موبایلش را از بر بگوید و چه‌ها و چه‌ها. اصلا بگذارید بگویم  «از جنس ما نیست» اما...، اما آن‌قدر دوست‌داشتنی هست که از هم‌صحبتی‌اش سیر نشوید وقتی از کوچه‌های دیروز و مردم دیروز می‌گوید؛ پیرمرد، اسمش محمدعلی پهلوان هاشمی است.

 

‌قهوه‌چی دیروز

پدر و عموی محمدعلی، پاسبان بوده‌اند و به همین‌خاطر کوچه‌شان را مردم قدیم به نام عمویش «سردار» نام‌گذاری کرده‌اند. خودش متولد‌۱۳۱۱ است، پر است از خاطرات خاک‌خورده. شناسنامه نوغان است و کوچه‌های کاشانی. از روز‌های حمله مغول و جنگ حرف دارد تا روز‌های کشف حجاب، همه را شیرین هم می‌گوید.

با همین شیرینی از روز‌های جوانی‌اش هم می‌گوید: «سال ۱۳۲۷ پدرم فوت کرد. آن موقع من توی نوغان قهوه‌خانه داشتم. کمی بعد قهوه‌خانه را بردم نزدیک راه‌آهن فعلی. بود تا سال ۴۰ که برای ساخت راه‌آهن توی طرح قرار گرفت و خراب شد. بعد مقابل دادگستری یکی از مغازه‌های اکبر ریش، داداش اصغر قفقازی را اجاره کردم. تا همین چند سال پیش هم قهوه‌خانه بود، اما دادمش اجاره، به صرافی.»


حمله روس‌ها نان‌ها را تلخ کرد

مرور خاطرات بیش از هفت دهه، محمدعلی امروز را به سرتکانی می‌رساند؛ «چه روز‌های سختی که توی این محله نداشتیم. شوروی حمله کرده بود و نان پیدا نمی‌شد. نان‌ها تلخ بودند. از ۵ صبح باید برایش توی صف می‌ایستادیم؛ تازه نان جو می‌دادند به مردم، اگر بود. حتی آن‌قدر قحطی نان بود که گاهی به جایش کته‌پلو بین مردم توزیع می‌کردند!»

از صف نانوایی و قرق روس‌ها می‌زند بیرون و از دیوار حیطه‌ای دور تا دور شهر قدیم می‌گوید. از ورود و خروج روستاییان و عوارضی که برای ورود می‌پرداخته‌اند، اما یادش نیست چه مبلغی بوده، فقط یادش هست که چنین چیزی بوده است.


دشمن دکتر هستم و دارو!

 پیرمرد سواد ندارد، سیگار هم نمی‌کشد. سالم است به جسم؛ می‌گوید: «با دکتر و دارو دشمنم. خودم دکتر خودم هستم، می‌دانم چه بخورم، چه نخورم.» این سلامت را از کار می‌داند؛ از بزرگ‌ترین تفریحش در روزگار گذشته؛ «کیف می‌کردم از کار کردن.  خستگی را حس نمی‌کردم وقت کار کردن. حتی گاهی می‌شد که روزی ۱۵‌ساعت کار می‌کردم، اما خستگی نداشتم.»

شوروی حمله کرده بود.نان پیدا نمی‌شد.  آن‌قدر قحطی نان بود که گاهی به جایش کته‌پلو بین مردم توزیع می‌کردند!


از گل سفت تا رسم شپش‌کشی!

صحبت از بهداشت آن زمان و بیماری‌های واگیردار که بشود، او به‌خاطر می‌آورد که «آن روز‌ها صابون هم نبود و لباس‌ها را در مسیر آبی که از همین نزدیکی می‌گذشت با «گل بیخ» یا «گل سفت» می‌شستند؛ چیزی بود شبیه صابون و کَمَکی هم کف می‌کرد.» حمام‌های دهه ۲۰ منطقه را هم معدن بیماری می‌داند؛ «حمام که نبودند، خزینه‌های پر‌آبی بودند که اسمش را گذاشته بودند حمام.

همه مردم داخل همان خزینه نظافت می‌کردند؛ کنار چرکِ هم. بیرون هم می‌آمدند باز لباس‌ها پر از شپش بود. های... شپش‌ها خودشان حکایتی داشتند و روزانه بخشی از وقت مادران ما را می‌گرفتند به شپش‌کشی. رسمی بود برای خودش؛ رسم شپش‌کشی!»


چهارراه موزیک آمریکایی

همسایه امروز ما ملّاها را خاطرش هست و شکسته‌بند‌ها و حکیم‌های خانگی را. همین‌طور یادش هست که محله‌اش بیمارستان هم نداشته و مردم دردهایشان را می‌برده‌اند پیش حکیمی که چاره کند به مرهم‌هایی گیاهی و دعایی آویخته به پیراهن؛ «یادم هست که در چهارراه زرینه فعلی ساختمانی بود که آمریکایی‌ها در آنجا موسیقی اجرا می‌کردند و آوازی می‌خواندند برای خودشان. بعد‌ها برای همین ساختمان دکتری هم آوردند و آنجا شد بیمارستان آمریکایی‌ها. بعد هم بیمارستان جوادیه در این محله ساخته شد و مردم به آنجا می‌رفتند.»

حوالی چهارراه زرینه است که چشمش به حاج‌تقی می‌افتد؛ یکی از بزرگ‌ها و قدیمی‌های کاشانی؛ «حاج‌تقی واقعا آدم خیّری بود. توی کار پشم بود، در طبرسی مغازه داشت و وضع مالی‌اش خوب بود. من خودم سال‌ها کنار همین مدرسه‌ای که امروز به نام اوست، قهوه‌خانه داشتم. می‌شناختمش، مرد خوبی بود.»

 

خانه‌یکی‌ها، رفته‌اند

بخش زیادی از بازی‌های کودکی محمدعلی توی همین زمین‌های زراعی پشت دیوار بوده است؛ جایی‌که بچه‌های قد و نیم‌قد دور هم جمع می‌شده‌اند و قایم‌باشک بازی می‌کرده‌اند.

اما پشت این بازی‌ها و شادیشان باز زندگی بوده و سختی‌اش. مشکلاتی که به قول او «هیچ‌گاه انگار تمامی ندارند» و فقط شکلشان عوض می‌شود؛ همین است که تا امروز و محله نوغان امروز هم آمده‌اند و شده‌اند آزار زندگی؛ آزاری به بزرگی تنهایی و بی‌همسایگی؛ «همسایه‌های قدیم روابط خوبی با هم داشتند، خانه‌یکی بودند، حتی گاهی سفره‌یکی می‌شدند، اما حالا تقریبا همه قدیمی‌های محله از اینجا رفته و افراد جدیدی به جای آنها آمده‌اند؛ این برای افرادی مثل ما زیاد دلپذیر نیست.»

فقط بی‌همسایگی نیست، مشکلات دیگری هم هست که زندگی این پیرمرد را تحت تاثیر خود قرار داده و به سمتی می‌برد که زیاد دلخواهش نیست؛ به‌سمتی که خیلی با گذشته‌اش تفاوت دارد؛ «محله همه‌چیزش عوض شده، دیگر محله خوبی برای زندگی نیست. کوچه‌های باریک و خیابان‌های اینجا برای درشکه‌های قدیم و شلوغی آن‌روز‌ها -که خلوتی این‌روز‌ها هم به‌حساب نمی‌آید- خوب بود، اما الان اصلا شرایط خوب نیست؛ هر روز ترافیک و سروصدا.»


در حق بچه‌هایم جفا کردم

شاید همین رفتن خانه‌یکی‌های قدیمی باشد که پیرمرد محله ما را وا داشته همه بچه‌هایش را، سه پسر و چهار دخترش را در کنار و در خانه خودش جا بدهد. او به سنت گذشته هر روز صبح، نان روز خانه را می‌خرد به قول خودش بین بچه‌ها «تُخس» می‌کند تا زندگی در خانه آنها برای یک روز دیگر شروع شود و بشود شکل روز‌هایی که محمدعلی آرزویش را دارد؛ «آن روز‌ها با همه مشکلات که داشتیم غم فردایی نبود. زیر کرسی نشسته بودیم و تخمه می‌شکستیم و از ته دل خوش بودیم.»

پیرمرد همسایه معتقد است که در خانه‌های امروزی دیگر صفایی نیست و همین‌طور معترف به جفایی که در حق فرزندانش کرده است؛ «بچه‌های خوبی دارم، الان البته ۲۴ نوه و دو نبیره هم که به‌تازگی دنیا آمده‌اند، دورم هستند. من همیشه دوست داشتم که بچه‌هایم در کنار خودم باشند و همه مثل قدیم با هم زندگی کنیم، برای همین هیچ‌کدامشان را تشویق به رفتن و خانه‌دارشدن نکردم. الان هیچ‌کدام از بچه‌هایم یک متر زمین یا خانه هم برای خودشان ندارند؛ نمی‌دانستم که روزگار مرا به این روز خواهد نشاند.»

همسر مریض‌احوال و ناخوش محمدعلی پهلوان هاشمی که تا اینجای صحبت در پستوی خانه است، به حکم مهمان‌نوازی شربتی برایمان می‌آورد تا گرمای اردیبهشتی مشهد را تاب بیاوریم و به‌دنبالش حیاط خانه قدیمی کوچه سردار را قدم بزنیم.

پیرزن اتاق عروسش را نشانمان می‌دهد، «جایی که بعد از سال‌ها خاطره شیرین الان خراب شده» و اهل خانه توان ساختش را ندارند. البته این خرابی مشکل همه‌جای خانه است و رفع می‌شود اگر پولی باشد، حالا چه با تعمیر، چه با رفتن؛ «قصد کرده‌ایم از این محله برویم، اما خانه را نمی‌خرند.»


* این گزارش شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ در شماره ۵۵  در شهرآرا محله منطقه ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44